دستمال کاغذی به اشک گفت:قطره قطره ات طلاست...
یکم از طلای خود حراج می کنی؟
عاشقم با من ازدواج می کنی؟
اشک گفت ازدواج اشک و دستمال کاغذی...؟؟//
تو چقدر ساده ای خوش خیال کاغذی...
توی ازدواج ما تومچاله می شوی چرک می شوی تکه ای زباله می شوی...
پس برو و بی خیال باش...
عاشقی کجاست؟؟؟
تو فقط دستمال باش...
دستمال کاغذی دلش شکست گوشه ای کنار جعبه اش نشست....
گریه کرد و گریه کرد و در تن سفید و نازکش خون دید...
آخرش دستمال کاغذی مچاله شد...
مثل تکه ای زباله شد...
او ولی شبیه دیگران نشد...
چرک و زشت مثل این و آن نشد...
رفت اگر چه توی سطل آشغال...
پاک بود وعاشق و زلال...
او با تمام دستمال های کاغذی فرق داشت...
چون که در میان قلب خود دانه های اشک داشت....
نظرات شما عزیزان: